نویسه

اردیبهشت سال ۹۷ بود که توی رویدادی به اسم SLANT شرکت کردم. تیم اجرایی رویداد، که خدا خیرشان دهاد، توی اون بسته‌هایی که معمولا به شرکت‌کننده‌ها میدن، یه کتاب هم گذاشته بودن. کتاب‌های هدیه داده شده هم مختلف بود. از شانس من، کتابی که به من داده شده بود عنوانش این بود: «اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟»

طبق معمول یه نگاهی بهش انداختم. به نظر کتاب جالبی میومد. اما تا سال بعد یعنی امسال رفت یه گوشه‌ای برای خودش خاک خورد. تازه امسال بود که دوباره دیدمش و گفتم بخونم ببینم حرف حسابش چیه. بعد از خوندن چند صفحه از کتاب حسابی جذبش شدم و تقریبا مداوم خوندم تا بعد یه مدت تموم شد. چیزی که خونده بودم فراتر از انتظارم بود. یادم میاد وسطای کتاب بودم که با خودم گفتم: «عجب کتابیه!» 

اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟

 

تا اینجای متن رو آخرای سال ۹۸ نوشتم. الان ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ ه. اووووَه دو سال گذشته. الان که برگشتم یکم بنویسم میبینم حوصله ندارم این یکی پست رو کامل کنم :)) صرفا بگم که کتاب واقعا ارزشمندیه حتی اگه عنوان فارسیش به نظر زردطور بیاد. اگه خوندی و نظری داشتی بگو صحبت کنیم در موردش خوشحال میشم.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۱
محسن
امروز بیشترین رضایت را از کارهایی دارم که ذره ذره اما مداوم و در طول چندین سال در زندگی انجام داده‌ام. مانند داستان آن کنیزکِ بهرام گور در هفت‌پیکر نظامی که هر روز گوساله‌ای را بر دوش خود از شصت پله به بالای قصر میبرد و بر می‌گرداند. در گذر زمان گوساله برای خود گاوی شده بود اما کنیزک همچنان بدون سختی همان کار را تکرار می‌کرد. منظورم کارهای خارق‌العاده‌ای نیست. کارهایی به سادگی هر شب نخ دندان کشیدن. کارهایی که هر بار که انجامشان می‌دهیم، فکر نمی‌کنیم که کار شاقی انجام داده‌ایم یا موفقیت بزرگی کسب کرده‌ایم. اما وقتی می‌ایستیم و به عقب نگاه می‌کنیم به خود افتخار می‌کنیم که این همه راه را قدم به قدم آمده‌ایم. درست مثل کوهنوردی، یاد گرفتن یک ساز یا یک مهارت یا هر کار دیگری که هرگز هیجان یا شادی ناگهانی‌ای به همراه ندارد اما مزه‌ی نسبتا شیرین آن مثل یک حبه‌قند فشرده که به راحتی آب نمی‌شود برای مدت مدیدی در خاطر آدم می‌ماند.

از آن طرف بیشترین حسرت را از کارهایی دارم که روزی شروع و پس از چندی نیمه‌کاره رها کرده‌‌ام و سراغ کار جدیدی رفته‌ام. به قول استادی که می‌گفت: این طوری آدم مثل کسی می‌ماند که در بیابانی گودال‌های زیادی اینجا و آنجا می‌کند اما هرگز به آب نمی‌رسد. جایی هست که آن انگیزه‌ی اولیه فروکش می‌کند. این بار مانند این حبه‌قند‌های مکعبی خوش‌تراش کارخانه‌ای که سریع آب می‌شوند. آن نقطه همان‌جایی است که باید ادامه داد. مثل نیم ساعت اولی که کوه‌پیمایی را شروع می‌کنی و از نفس می‌افتی. 

دو سال پیش ورزشی را شروع کردم و بعد از چند جلسه رها کردم. پارسال همین کار را دوباره تکرار کردم و باز بعد از چند جلسه همان ماجرا. امسال اما دوباره سراغش رفتم و تصمیم گرفتم هدف‌های کوچک برای خود تعیین کنم. الان یک ماه است که ادامه داده‌ام. هر جلسه اندکی بهتر از جلسه‌ی قبل. مثل اینکه روی پله‌ای ایستاده باشی و فقط پله‌ی بعدی را ببینی. فکر می‌کنم هر چیز خوبی همین طور است. آرزوهای بزرگ و قله‌های دور ترسناک به نظر می‌رسند. بهتر است فعلا به اندازه‌شان فکر نکنیم. هدف، پله‌ی بعدی است.


۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۶
محسن

مادر ۱: پسر من ریاضیش عالیه! کلا ریاضی و علوم رو خیلی دوست داره و خوب یاد میگیره. فقط معلمشون گفته املاش یکم ضعیفه. باید بیشتر کار کنه.

مادر ۲: چه جالب! بچه‌ی من برعکسه. املاش خیلی خوبه ولی تو ریاضی مشکل داره.

مادر ۱: بالاخره به قول معروف هر کسی را بهر کاری ساختند. ایشالا همشون عاقبت به خیر بشن.

مادر ۲: ایشالا...


پریروز داشتم از این لینک یه TED Talk میدیدم که راجع به یادگیری یک زبان جدید بود. سخنران، که در حال یادگیری هشتمین زبان مورد علاقه‌ش هست، در مورد polyglot ها یا آدم‌هایی که به چند زبان حرف میزنن صحبت میکنه. داستان از این قراره: برای سخنران این سوال پیش اومده که چه چیز مشترکی بین این جور آدم‌ها هست که باعث میشه این توانایی رو داشته باشن که زبان‌های مختلف رو یکی بعد اون یکی (عامیانه‌ی یکی پس از دیگری :دی) یاد بگیرن. به همین خاطر میره سراغ polyglot هایی مثل خودش. چیزی که در وهله‌ی اول دستگیرش میشه اینه که هر کدوم از این آدم‌های چند‌زبانه، برای یادگیری زبان روش خاص خودشون رو دارن. پس روش مشترکی بین اونها پیدا نمیکنه که سوال اولیه‌ش رو توضیح بده. اما متوجه یک چیز مشترک میشه: اینکه تمام اون آدم‌ها از روش خاص خودشون لذت میبرن. جالب‌تر اینکه دو نفر رو که باهاشون آشنا شده مثال میزنه. این دو نفر هر کدوم چندین سال توی مدرسه یا کلاس، زبان خوندن اما پیشرفتی نداشتن، تا حدی که فکر میکردن واقعا استعداد یادگیری زبان جدید رو ندارن. یکی از اونها توی زبان انگلیسی یکی از بدترین شاگردای کلاس بود. اما الان این دو نفر به ۱۰ و ۱۱ زبان صحبت میکنن. در نهایت سخنران به این نتیجه میرسه که واقعا تفاوتی بین polyglot ها و بقیه‌ی آدم‌ها نیست. فقط مهم‌ترین ویژگی اونها اینه که سعی کردن روش یادگیری‌ای رو که ازش لذت میبرن پیدا کنن. 

خود سخنرانی حق مطلب رو بهتر ادا میکنه، اما این رو میشه به بقیه‌ی چیز‌ها هم تعمیم داد. اینکه یک نفر ریاضی رو دوست نداره و خوب نمی‌فهمه میتونه به این معنا باشه که روشی که باهاش ریاضی رو بهش یاد دادن براش جذاب نبوده. این خیلی خنده‌داره که مدرسه سعی میکنه یک یا چند روش محدود آموزشی رو به همه تحمیل کنه. این طوری فقط یه تعدادی از بچه‌ها که از قضا این روش‌ها رو جذاب می‌یابند (!) به اصطلاح شاگرد اول میشن و بقیه به اصطلاح متوسط یا به اصطلاح ضعیف.


این که ژنتیک هم دخیله قابل انکار نیست اما تاثیر محیط هم کم نیست. استعداد اون‌قدر‌ها هم ذاتی نیست. شاید این درست نیست که هر کسی را بهر کاری ساختند، گرچه در ظاهر شاید این طور به نظر بیاد چون از یه سنی به بعد، بسته به محیط، هر کسی به طرفی متمایل شده. این گل آدمی رو که سرشتند و به پیمانه زندند، خوب نذاشتن خشک بشه. هنوز هم حالت گِل داره. خمیریه، میشه بهش شکل داد، اون طور که خود آدمی دوست داره.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۲۲
محسن

اولین‌ها همیشه سختن؛ مثل همین نوشته که اولین نوشته‌ی رسمی من بعد از سرآغازه. داشتم به این فکر می‌کردم که در مورد چی بنویسم که این خودش شد شروع یه عالمه فکر دیگه. پس گفتم اصلا در مورد همین بنویسم. الان یادم افتاد چند هفته پیش با دوستام در مورد همین حرف میزدیم که این خودش ایده‌ی خوبیه برای باز کردن سر صحبت با غریبه‌ای که کنارت تو اتوبوس یا قطار نشسته و نمی‌دونی چه طوری باهاش سر صحبت رو باز کنی. میشه در مورد خود همین موضوع که «در مورد چه موضوعی میشه حرف زد» باهاش سر صحبت رو باز کرد. یه دوری ایجاد میشه توش، ولی جالبه!

از زمانی که تصمیم گرفتم یه وبلاگ داشته باشم چند هفته می‌گذره. تو این مدت، مثل همیشه گاهی سوال یا فکر جدیدی به ذهنم خطور می‌کرد که «ناگاه میل به نوشتن می‌کردم» اما خیلی‌هاش مثل یه تیکه ابر کوچیک، وسط آسمون محو می‌شد. حتی بعضی از اونایی که یادداشت کرده بودم رو هم الان یادم نمیاد دقیقا چی بودن. مثلا چند روز پیش نگاهم افتاد به یه تیکه کاغذ که روش این جمله رو نوشته بودم: «خیلی دوست دارم در مورد تمام پیچیدگی‌ها بنویسم و سوال کنم آیا چیز ساده‌ای هست؟» ظاهرش گویا به نظر میاد اما یادم نمیاد لحظه‌ای که این رو نوشتم دقیقا به چی فکر می‌کردم. بعضی از اون افکار هم به نظر امیدوارکننده بودن، اما مثل ماهی از دستم فرار می‌کردن یا فراموش میکردم یادداشتشون کنم. خیلی دوست دارم افکارم رو منظم کنم اما میبینم که چندان هم کار ساده‌ای نیست. شاید قبلا این رو تمرین نکردم. الان برام شده یه چالش و دوست دارم که راه و روشش رو یاد بگیرم.

۰ نظر ۲۳ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۶
محسن

در این وادی که همه چیز به همه چیز می‌ماند، دوست دارم جایی داشته باشم برای حک کردن نویسه‌ها. گاهی شاید چند کلمه‌ی ساده شوند. گاهی شاید نظمی پیدا کنند و از دل سادگی آنها پیچیدگی‌هایی بیرون بیاید و پیچیدگی‌های دیگری را ساده‌تر کند. شاید گاهی چند نت باشند یا چند پیکسل و شاید گاهی لحظه‌هایی شوند که نویسه‌ای خالی " " پُرِشان کند. نویسه، این طور شد که شد. بقیه‌اش نامعلوم است با سه تا نقطه و یک عالم علامت تعجب.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۴:۵۳
محسن